شهدخت میترادات اشکانی دختر مهرداد یکم، ششمین شاهنشاه اشکانی (اشک ششم) بود. ماجرای میترادات در تاریخ ایران از اسطورههای کمتر شنیده شده، اما در نوع خود نیز بسیار کمنظیر است. اسطورهای که شاید در میان تاریخ مبهم اما پر فراز و نشیب اشکانیان، جان به تاریخ سپرده است.
در ایران باستان نیز همانند ایران پس از اسلام، خواب پادشاهان یا فرزندانشان، همواره توسط بزرگان و خردمندان و نزدیکان به ایشان تعبیر میشد. مردم در خرافههای خود معتقد بودند که خوابِ بد پادشاه یا خانوادهٔ او، میتواند نشان از یک بدفرجامی برای کل مملکت باشد.
داستان مار سیاه در خواب میترادات
ماجرا از آنجا آغاز شد که شبی میترادات اشکانی، شهدخت چهاردهٔ ساله مهرداد یکم، خوابی دید که در آن ماری سیاه به شهر هجوم آورده و سربازان اشکانی او را در بند و اسیر خود ساختند. اما پدرش زمانی که مار را میبیند، دست دخترش میترادات را گرفته و او را به مار هدیه میکند، مار سیاه نیز به دور میترادات پیچیده و او را به دوردستها میبرد، آن گاه ماری دیگر بر سر راهشان سبز شده، با مار سیاه به جنگ میپردازد و میترادات از این فرصت برای گریختن استفاده میکند.
پس از فرار از مار سیاه، میترادات به سرزمین مادری خود یعنی ایران باز میگردد. مردم همه خوشحالی میکنند که شهدخت و بانویشان به شهر بازگشته؛ اما زمانی که میترادات کنار جوی آب مینشیند و انعکاس تصویر خود را در آب میبیند، گیسوانش را سپید و چهرهاش را پریشان مییابد. گویی از دختری جوان به زنی پیر بدل گشته.
تعبیر خواب میترادات
و درست همان لحظه از شدت ترس از خواب بلند میشود و دقایقی بسیار زانوی ترس و دلهره و غم در بستر خواب به بغل میگیرد. دمتریوس فرمانروای اسیر شده شلوکیان از اشکانیان شکست سختی خورده بود و کسی بود که میتوانست در آینده، خاندان اشکانیان را تضعیف و در معرض خطر قرار دهد. مهرداد یکم پادشاه اشکانی نیز از این مسأله بسیار ناخرسند بود.
تحقق خواب میترادات شهدخت اشکانیان در زمان اسیر شدن دمتریوسِ سلوکی آشکار شد. پدرش مهرداد آن شب زیر نور مهتاب، به میترادات گفت رایزنانم می گویند اگر دمتریوس را عزیز داریم ، در آینده او دودمان سلوکیان را تضعیف خواهد کرد و در نهایت ما می توانیم برای همیشه آنها را نابود کنیم و تو می دانی آنها چقدر از ایرانیان را کشته اند آیا قبول می کنی همسر او شوی؟
پس میترادات خوابش را به یاد آورد و بر پدرش آهی سنگین کشید ، که مار سیاهی که او در خواب دیده همان دمتریوس سلوکی است و پدرش مهرداد او را به دستان مار سیاه [دمتریوس] می سپارد! او می دانست اگر این خواب به تحقق پیوسته، قطعا بقیه خواب هم حقیقت خواهد داشت و او با موهای سفید و زمانی که انسانی کامل شده به آغوش میهن باز خواهد گشت، و دمتریوس در آینده توسط ماری دیگر نابود خواهد شد.
سرش را پایین انداخت و گفت پدر هر چه شما تصمیم بگیرید همان می کنم، پادشاه ایران دخترش را در آغوش گرفته موی سر او را بوسید و گفت دخترم میدانی که چقدر دوستت دارم. میترادات در دل می دانست آغوش مار در انتظار اوست اما صدای شادی ایرانیان آرامش میکرد همچون آرامش آغوش پدر، و آرام گریست.
سالهای سال گذشت و روزی میترادات در انبوه شادی و سرور مردم ایران به میهن بازگشت، بر لب همان جوی آبی که در خواب دیده بود نشست و خود را که انسانی بالغ و کامل باموهایی سفید ، پیر و شکسته شده دید و اشک هایش با آب جوی در هم آمیخت.